دیشب; وصف اوضاع پاساژ

یه دختره که قبلا اومده بود پاساژ دیشبم اومد یه جورایی خل وچل بود ولی خیلیم بامزه قبلا اولین لحظه که دیدمش خیلی دلم سوخت هی میرفت بشت ویترینا با خودش حرف میزد صداشم خیلی قشنگ بود: میخوام انگشتر بخرم (ازکنارش که ردشدم شنیدم). تازه با دستم به خودش نشون میداد خلاصه  بامردمم میحرفید ونظرشونو در مورد انگشترا میپرسید! بعضیام دورش جمع میشدن  در ضمن با پسرام بیشتر میحرفید یه تیکه یه دختره از جلوش رد شد  به پسرا گف ااینم مث خواهر من( ... )پسرام میخندیدن و سرکارش میزاشتن امروزم ( که کیف آورده بود) نمیدونم به زنه چی گف با هم بحث کردن زنه بد جور صحبت میکرد و سر دختره داد میکشید من که خیلی بدم اومد آخر سرم نگهبان انداختش بیرون .

میگم این دختره دلش به همین بآساژ خوش بود (سرگرمی دیگه ای که ندارن) که انداختنش بیرون ...                  

شهر ماهم از اونجا که جایی بهتر از این باساژ نداره منو دوستام همیشه همونجا تلپیم.   

به نام خدا

سلام

 

بازم بلاگفا خرابه خب چیکار کنیم دیگه ما هم فعلا اومدیم اینور میخام بعضی خاطره هامو اینجا بنویسم وبعضیاشم اونجا. آدرس اون وبمو شاید یه روز بهتون بدم... ولی فعلا میخام ناشناس بمونم...البته اگه خواننده ونظری هم در کار باشه ...